Nov 17, 2008

شرط میبندی؟

دو تا انار خوش تراش و پوست نازک ، از اونایی که رنگشون کرمه و رگه های قرمز وحشی روش داره و دونه هاش روی پوستش جا انداختن برمیدارم و میرم نزدیک شومینه لم میدم کنارش.
میگه "دمت گرم! قدیمیا یه چیزی میدونستن که پای کرسی انار میخوردنا،میچسبه".
برمیدارم یکیشو میگم "این مال من".
میگه "انارشناس محترم ! تیرت خورد به سنگ، این یکی قرمز تر و شیرین تره ".
کل کل میکنم باهاش تا برگرده بگه شرط میبندی؟
میگم " آره! سر چی؟"
میگه "هرکی برنده شد فردا تا چالوس فقط اون میشینه پشت فرمون".
میگم "قبول".
سر میبریم انارا رو. میگه "دیدی حالا؟"
میگم "خوب که چی؟ مهم طعمشه".
با چاقو چهار تا خراش میندازه روی پوست انار و با دست بازش میکنه و شستش رو میذاره آروم روی دونه ها .چند تا ازش میکنه و میذاره دهنم .دومی رو هم همینطور و من انارا رو مثل یه حیوون خونگی که از دست صاحبش غذا میخوره میریزم توی دهنم و میگم" دیدی حالا این شیرین تره؟" و خودم رو میزنم به اون راه و چشمامو روی سقف میچرخونم.
میگه "جر نزن، باختی."
میگم "قبول نیست من منظورم اون یکی بود" و نیشم به نشونه ی تسلیم شدن باز میشه و دوتایی میخندیم
میگه "گلپر ندارید دختر؟ اینجوری که حال نمیده!"
میپرم تو آشپزخونه و توی کابینتا رو میگردم ،چند دقیقه ای طول میکشه تا پیداش کنم.
میگه : "داری میای دو تا قاشق هم بیار".
تا برمیگردم پیشش انارا رو دون کرده ریخته توی کاسه و پوستاشو ریخته روی روزنامه. با نمک و گلپر قاطیش میکنه.دیگه سکوت میکنم و شروع میکنیم به خوردن دونه های انار.بعضیاش شیرینه بعضیاش ترش.گلپره خوش طعمش کرده.
میگه "هان ؟ توی فکری؟ "
میگم "هیچی دارم فک میکنم تا حالا انار خوردن اینقدر بهم نچسبیده بود مثل الان که اینجوری کنارت ام"
فکر کنم خودش هم فهمید که بهش چرت گفتم .داشتم فقط و فقط به این فکر میکردم که فردا من تا چالوس روی صندلی شاگرد دیوونه میشم

Nov 14, 2008

نَمیری بدبخ؟

This content is currently unavailable

The page you requested cannot be displayed right now. It may be temporarily unavailable, the link you clicked on may have expired, or you may not have permission to view this page.

* Return home

صفحه ی فیسبوک خود را باز کرده اید و طبق معمول آمار دوستانتان را میخوانید.به عکسی بر میخورید که دوستِ دوستتان که در ادلیست شما نیست آن را آپلود کرده و دوست شما برای آن عکس کامنت گذاشته و در نتیجه اخبارش برای شما آمده است.روی عکس مورد نظر کلیک میکنید تا واضح تر آن را ببینید. سپس متوجه میشوید که این عکس در آلبومی قرار دارد که 54 عکس دیگر هم در آن هست.از فضولی دارید میمیرید تا عکسهای دیگر را هم ببینید. روی واژه ی نکست کلیک میکنید تا به عکس بعدی بروید. ناگهان با جمله ی بالا رو به رو میشوید. این بزرگترین ضد حالیست که طراح فیس بوک به جامعه ایرانی زده است

Oct 18, 2008

آن مان نمانان دودو اسکاچی آنا مانا کلاچی

پروسه ی خیلی قشنگیه که وقتی اونقدر دودل میشی که نمیدونی چیکار باید بکنی و دلت میخواد یه چیزی هلت بده به جلو، چشماتو ببندی و سکه رو پرت کنی بالا و با شیر یا خط کار رو راه بندازی ... بعد هم ببینی راهت رو درست انتخاب کردی.
آآآآی میچسبه

Sep 27, 2008

ای بابا

زنها خیلی احمقند.خدا خودش هم توی کتابش قران زنها را آدم حساب نکرده و طرف صحبتش مردها هستند.فقط اشاره کرده که به این بدبختها زیاد ظلم نکنید و بگذارید برای خودشان بچرند در دنیا، نفری چهار تا بردارید و حالش را ببرید اگر هم میبینید نمیتوانید، یکی بردارید و بگذارید یک نفر دیگر حال قضیه را ببرد .حتی در بهشت هم پر است از این زنان که به عنوان پاداش به شما داده میشوند و لمس نشده اند تابحال و مثل بدبختها نشسته اند تا شما بیایید حالشان را ببرید
خلاصه که من نمیدانم این فمنیستها به چه کسی دارند اعتراض میکنند و بیانیه و اینها امضا میکنند و میخواهند به حقوق خودشان برسند؟
قضیه بودار تر از این حرفهاست بدبختها

Sep 22, 2008

بیست و دوم سپتامبر

امروز خیلی اتفاقی شروع کردم به خوندن پستهای قبلیم، بعد به صورت اتفاقی متوجه شدم که پارسال دقیقاً همچین روزی اولین پست این وبلاگ رو نوشتم ... بعد به رسم توالی به یاد آوری خاطرات به یاد اون روزها و حال و هواش افتادم و دلم گرفت ... بعد یادم اومد که هر چی خزوخیله میاد تو وبلاگش مینویسه که "امروز تولد نمیدونم چند سالگی این وبلاگه ... هوراااا تولدش مبارک" و یه عکس کیک تولد و شمع و بادکنک وهدیه و ادوات خوشگذرونی و از این اراجیف میگذاره توش ... باز هم دلم گرفت
پ.ن : این پست رو از بقیه پستهای این وبلاگ بیشتر دوست دارم

Sep 14, 2008

شیطونه میگه بریم بمیریما

یه زمانی بچه بودیم ،اینترنت و ماهواره و موبایل و این برنامه ها فقط حرفش بود، دور از ذهن بود...میگفتن داره میاد و اینا...فکرشم نمیکردیم اینقدر دنیا در دسترس بشه
جریان مردن آدمها هم همینطوره...یه زمانی"مرگ"یه موضوع دور از ذهن و وحشتناک بود.. الان خیلی در دسترس و عادی شده، هر کی رو که میبینی میمیره، مُده انگار

Sep 9, 2008

کاغذ ذهن

بچه که بودم خدا توی ذهنم این شکلی بود:


حتی یادم میاد یه بار توی کودکستان یه عکس همین شکلی رو کشیدم و به اون خاله هه نشون دادم و اونم لب پائینش رو گاز گرفت و گفت "خدا مرگم بده! گناه داره بچه! خدا هیچ شکلی نیست، اصلاً شکل آدما نیست، این تقریباًعکس یه آدم مومنه و نه خدا"
این شد که اون عمّامه رو توی تصوراتم از روی سر خدا برداشتم و خدا شد این شکلی:


سوم دبستان که برامون توی مدرسه جشن تکلیف گرفتن و گفتن از امروز باید این کارا رو بکنی وگرنه میری تو جهنم ، خدای تصوراتم یه کم بد اخلاق شده بود ، تقریباً شبیه اون ناظم بداخلاقه که دوم دبستان با خط کش آروم زد کف دستم:


من بزرگترمیشدم ،خدا هم عبوس تر.بعضی وقتا که یه اتفاقی بدی می افتاد پیش خودم فکر میکردم خدا این بلا رو سرم آورده چون حرفش رو گوش نکرده بودم.بعد خدا میشد شبیه اون پیرمرد کتابفروشه بین راه مدرسه که یه بار به خاطر اینکه کتاباشو ورق زدم ولی نخریدم دعوام کرد و دیگه از ترسش از اون طرف خیابون میرفتم خونه.همه ش خدا رو اخمو میدیدم و ناراحت، البته وقتایی که یه کار خوب میکردم احساس میکردم داره بهم لبخند میزنه ولی باز اخم میکرد.
دبیرستان که بودم (احتمالاً به دلایل درسی) زدم تو خط خدا و پیغمبر.خدا مهربون شده بود.شبیه قیافه حمیده خیر آبادی توی فیلما یا مثلاً یکی که وقتی میخنده صورتش چروک میخوره و ابروهاش اریب میشن و یه جور مهربونی به آدم نگاه میکنه.کلی با خدا عشق و حال میکردم ولی سعی میکردم توی ظاهر نشون ندم که کسی مسخره م نکنه.خدا پیر بود اون موقع ها.یه مرد ریش سفید مثلاً،یا یه پیرزن مهربون کپل.
بعد
از کنکور که دیگه خرم از پل گذشت کم کم احساس کردم که چه آدم مسخره ای بودم و توی دبیرستان جو زده شده بودم و بیخودی خودم رو به این قضایا محدود کرده بودم.توی دانشگاه کم کم اعتقاداتم چرخید و خدا شد شبیه یه آدم غرغرو که حوصله دیدنش رو نداشتم و دوستای خدا هم یه مشت آدم جک و جواد با ریش و سبیبل و لباسای بیریخت یا با چادر و سیبیل و ابرو بودن که اصلاً از هیچ کدومشون خوشم نمیومد.
خلاصه که خدا بدجوری زده بود تو ذوقم و هر چی بیشتر پیش میرفت و من بیشتر احساس روشنفکری بهم دست میداد خدا رو بیشتر مسخره میکردم.بعضی وقتا حتی یه چیزایی بهش میگفتم که اگه یکی به خودم میگفت قاطی میکردم.خدا شده بود سیاست، صد و ده ، .. از این چیزایی که ترجیح میدادم بهشون فکر نکنم.بعضی وقتا که کارم گیر میفتاد و راه به جایی نداشتم یواشکی رو مینداختم بهش و میگفتم اذیت نکن دیگه، درسته من بنده خوبی نیستم ولی این یه بار هوامو داشته باش.تصور ذهنی ام از خدا هم دیگر حوصله ام را نداشت اون موقع ها.من میشدم شبیه بچه گداهای کف خیابون که گیر میدن به یک آدم تروتمیز و خدا هم میشد شبیه همون آدم تروتمیز که حوصله بچه نکبت رو نداره و یک پولی میده تا گورش رو گم کنه و بچه خوشحال گورش رو گم میکرد.
خدای الانم ولی یه کم جوون تره.نه از نظر ظاهری که از نظر اخلاقی.دیگه عبوس نیست.مثل اون ناظم بداخلاق چوب دستش نگرفته ببرتم توی جهنم. یه آدم پا به سن گذاشته ی اهل حاله که منو درک میکنه.بعضی وقتا حتی بهم اجازه میده به شوخی بزنم پشت شونه ش و ناراحت هم نمیشه که تقدسش بره زیر سوال.سعی میکنم احترامش رو نگه دارم چون از من بزرگتره.ولی حساب شوخی دارم باهاش.اذیتم نمیکنه دائم بگه اینکارو بکن اونکارو نکن.غر نمیزنه بهم.روشنفکره.شبیه حمیده خیرآبادی هم نیست که الکی دل بسوزونه و مهربونسرخود باشه.بعضی وقتا احساس میکنم حوصله م رو نداره.منم به پروپاش نمیپیچم.خلاصه که خیلی کاراکتر باحالی از آب درومده.نمیدونم دقیقاً، ولی توی این برهه زمانی فک میکنم خدا دقیقاً همین شکلی باشه که من میبینم.


Sep 5, 2008

پازل

ساعت نه و نیم صبح است.از شهرداری برگشته ام و نتوانسته ام از آن جلسه کذایی نتیجه دلخواه بگیرم.به مامان زنگ میزنم قدری صحبت میکنم با او.حرفهایم که تمام شد اس ام اس میزنم که گوشی ام را میخواهم خاموش کنم و تلفن خانه را هم از پریز کشیده ام، نگران نباش.میروم سمت آشپزخانه.فنجان سفید درشت را از داخل کابینت برمیدارم و قهوه را میریزم داخلش،کشو بالایی را که مخصوص هله هوله است باز میکنم.چشمم میخورد به بسته شکلات هوش و حواس بر، بی اختیار به یاد چند جوش عصبی جدید التاسیس در چهره ام می افتم و کشو را تا نیمه میبندم.ناگهان برقی از شیطنت و بیخیالی در چشمانم احساس میکنم و چند ثانیه بعد شکلات ها کنار فنجان روی میز نهار است.
میز نهار را پر کرده ام از پازل دوهزار تکه ای که هنوز دویست تکه اش را هم نچیده ام.برایش خواب دیده ام روی دیوار.شروع میکنم به جدا کردن قسمتهای سفید و خاکستری سمت چپ، محو چیدن میشوم ، شکلات از حرارت فنجان آب میشود، با دستمال فنجان را تمیز میکنم و قهوه را سر میکشم و ته مانده اش را باقی میگذارم برای سرگرمی.نعلبکی را میگذارم روی فنجان و آنرا بر میگردانم تا برای خودش پایین بیاید.دوباره مشغول چیدن میشوم.چشمانم مانند یک عقاب پرحوصله به دنبال قطعه ها میگردد و میچینم.میچینم و شکلات میخورم و حواسم به هیچ چیز نیست جز قطعه ها.سرم را بالا می آورم ،حدوداً هزار و ششصد هفتصد تایی چیده ام.چشمم به پنجره می افتد.خدای من! به ساعت نگاه میکنم.دو نیمه شب است! چه قدر این سرگرمی کودکانه مرا فریفته خود کرد.گوشی ام را روشن میکنم. صدای اس ام اس های پیاپی دوریالی ام را می اندازد.
- واسه چی مامان؟ یکیش رو روشن بذار یه موقع کارت داشتم
- کجایی مزخرف؟ هرچی زنگ میزنم خاموشی خونه تون هم که هیچکس نیست.با بچه ها میخواستیم بریم بیرون که توی خر گند زدی.بزنگ مینیم
- بزغاله! خاموشی.. بزنگ
- رییس جمهور گفت : ملت نگران نباشند، برقها دیگه نمیره، فقط بعضی وقتا میاد .. هاهاهاها
- یه روز یه قزوینیه*****************
- تماس گرفتم موفق نشدم، نقشه ها چی شد مهندس؟ یه لطفی بکنید یه تماس با من بگیرید
- نماز و روزه همه تون قبول باشه.مارو هم دعا کنید
- سلام.کجایی؟دلم تنگ شده بود گفتم یه "پیامک" بزنم بهت.هرهرهر
- داریم برمیگردیم اصفهان.روشن کن گوشیتو دیگه مسخره. نتایج کنکور منو دادن برو ببین

چشمانم را به زور باز نگه میدارم تا شکلات آخر را هم بخورم.تقریباً گرسنه ام اما یکراست میروم توی رختخواب و سرم را میگذارم روی بالش و فالفور خوابم میبرد.
خیلی وقت بود روزی به این فارغ البالی در تقویمم ندیده بودم.

Aug 22, 2008

ببند نیشتو دختر


بعضی چهره ها اونقدر دوست داشتنی و مهربون هستند که نگاه کردن بهشون روح آدم رو تازه میکنه. این یکی از اون چهره هاست که نمیدونم کیه ولی تماشای خنده ش بهم روحیه میده.چند وقت پیش که میخواستم دکوراسیون اتاقم رو عوض کنم این رو با چند تا عکس دیگه توی سایز بزرگ پرینت گرفتم و زدم به دیوار روبه روی تخت. نمیدونم این یکی چه ویژگی خاصی داره که هر وقت یه ناراحتی تو ی ذهنم هست، چشمم که می افته بهش بی اختیار یه لبخند میزنم

Aug 11, 2008

دوستت دارم

- دوستت دارم
- مداد رنگی داری دم دست؟
- تو شنیدی من چی گفتم؟
- آره، تو چی؟سوال من رو شنیدی؟
- آره ،36 رنگش رو دارم...داییم از خارج! برام آورده
- خوب...ببین...این یه کاغذ سفیده.به اسم زندگی
- جان؟
- فقط گوش کن و سعی کن بفهمی.توی این کاغذ سفید هیچی نیست و ما اینجوری حوصله مون سر میره
- خوب
- خوب برمیداریم با مداد سبز یه خورده سبزش میکنیم که خوشکل بشه...آبی هم همین نقش رو داره
- خوب
- خوب خوب نکن گوش کن فقط ...حالا اگه بشینی 2 ساعت به این سبز و آبی نگاه کنی...احساس میکنی دلت هیجان میخواد...درسته؟
-
- درسته؟
- خودت گفتی هیچی نگم
- میزنم تو دهنتا...درسته؟
- درسته
- خوب...حالا تنها چیزی که میتونه تورو از اینا نجات بده همون رنگ قرمزه...ببین
- آره
- خوب این همون عشقه
- جان؟
- عشق...علاقه
- باز چرت و پرت رو شروع کردی؟
- حالا رنگ نارنجی... این دقیقاً وقتیه که به طرف میگی دوستت دارم
- مسخره
- خوب...یه نفس عمیق بکش میخوام رنگ زرد رو بیارم
- زرد دیگه تفسیرش چیه ؟ لابد افسردگی های روحی بعد از عشقه!
- نه ! زرد محصول چند سال بعد از اون "دوستت دارم" کذایی و حضور یه بچه ست .تازه توی خوش بینانه ترین موقعیت
- کی حرف بچه زد؟
- من...آینده ...خیلی چیزای دیگه
- خوب حالا چرا زرد؟
- مگه بچه کار دیگه ای هم تو زندگی آدم میکنه؟
- بی مزه ... خوب؟
- خوب حالا هر رنگ دیگه ای که توی جعبه مداد رنگ میبینی بکش روی این رنگا
- اوکی .
- زیاد وسواس نداشته باش...بکش بره...وقت زیادی واسه خوشکل بازی نداری...باید به همه ی رنگا برسی

- هولم نکن بابا
- خوب ...کافیه دیگه...از کاغذ فاصله بگیر و بگو رنگ غالب چیه؟
- اممم...خوب....قهوه ای
- ای ول...قهوه ای
- خوب؟
- قهوه ای دیگه بابا! قهوه ای!

Aug 9, 2008

اندر پیچ و خم لطافت های روحی من

مرد پا به سن گذاشته با موهای جو گندمی با عصای حلقه ای در دستش که خبر از مشکل در پای راستش میداد کنار خیابان ایستاده بود.پایم بی اختیار رفت روی ترمز.سوارش کردم .گفتم پدر کدوم سمت؟ شروع کرد به نفس نفس های آسم گونه.ترسیدم.گفتم خوبید؟ میخواید ببرمتون بیمارستانی جایی.سرش را به معنی نه تکان داد و در جیبش به دنبال چیزی گشت.یک لحظه بی اعتماد شدم و پیش خودم فکر کردم نکند چاقویی چیزی در بیاورد و اینها همه ادا باشد.توی آینه زیر نظرش گرفتم ببینم چه میکند. چیزی شبیه به بلندگو از جیبش در آورد گذاشت زیر گلویش و شروع کرد با یک صدای ضعیف کامپیوتری به صحبت کردن.گفت یک ساعت است اینجا هستم و تاکسی گیر نمی آورم.خوشحال شدم از اینکه به دردش خورده ام.شروع کرد به درددل کردن که از پزشکی قانونی برمیگردم.یک پسر داشتم و یک دختر که با خون جگر بزرگشان کردم.پسرم سه سال پیش مرد و دخترم چند وقت پیش خودکشی کرد و دیوانه مان کرد و خودم تصادف کردم و سرطان دارم و زنم فلج گوشه ی خانه افتاده و من با این حال و روز هر بار باید از خانه ام که در نجف آباد است بیایم پزشکی قانونی فلکه فیض و پرونده ی دخترم هنوز بسته نشده .حرف که میزد استیصال تمام فضا را فرا میگرفت.بردمش تا جایی که ویژه های نجف آباد میرفت پیاده اش کردم.پیاده که میشد غرق تماشایش شدم.بی اغراق سمبل بدبختی بود.دو سه روزی ست حالم عجیب گرفته است.
خدایا! چرا مرا اینقدر نفهم آفریدی که ذره ای از عدالت در آفرینشت نمیبینم؟

Jul 30, 2008

نظرم کاملاً عوض شده، میگذارم از این مملکت میرم

من، به عنوان یک ایرانی، به عنوان یک شهروند، به عنوان یک نفر که تو این مملکت نفس میکشه، نسبت به قطع برق توی این مدت اعتراض دارم و دیگه کفرم بالا اومده.خشکسالی و بی آبی به کنار، یه مسئول توی این مملکت نیست که حداقل به خاطر بی برنامه بودنش توی ارائه امکانات از امثال من عذرخواهی کنه؟فقط من باید از مسئولین نیروی انتظامی به خاطر به خطر افتادن دینِ ساختگی شون عذرخواهی کنم و تعهد کتبی بدم؟

Jul 13, 2008

از دست این خدا

این خدا هم قربونش برم خیلی ناقلا میشه بعضی وقتا...خوب آدمو میچزونه...خوب درگیرش میکنه...خوب غرقش میکنه تو حزن و اندوه...خوب آویزونش میکنه...خوب نا امیدش میکنه...بعد یه موقع که اصلاً انتظار نمیره یهو با یه بشکن آدمو سورپرایز میکنه.
خدایا،خدایی بیا دست از این بازیا بردار بذار مثل آدم زندگیمونو بکنیم.

Jul 6, 2008

مامانی ای ول! خیلی توپ شده بود...دستت درد نکنه

خدای من! از دوران بچگی همیشه منتظر یک همچین روزی بودم.که دوازده ظهر که میشه بدون اینکه مهمون داشته باشیم یا مثلاً علت خاصی داشته باشه،یه میز خوشگل و خوشمزه چیده شده از غذا و مخلفات توی خونه آماده باشه و بشینم سر صبر و با آرامش کنار مامان بابام وبعد ازخوردنش بگم "مامانی ای ول!خیلی توپ شده بود...دستت درد نکنه"و این اتفاق هر روز ادامه پیدا کنه.بچه که بودم واقعاً یکی از آرزوهای زندگیم این بود که مامان همیشه توی خونه باشه و سه چهار تا خواهر و برادر هم قد و قواره خودم داشته باشم که آتیش بسوزونیم و بازی کنیم و توی سر و مغز هم بزنیم.بزرگتر که شدم فهمیدم زیاد هم جالب نیست که خانواده شلوغی باشیم و همون تنهایی خیلی برام سودمند بوده و از طرفی این نهایت خودخواهیه که مامان از همه علایق و خواسته هاش برای کار بیرون از منزل بزنه که مثلاً سر ظهر با مقوله ی شکم ، من رو خوشحال کنه.
حالا بعد از این مدت مامان بالاخره بازنشست شده و بیشتر تو خونه میبینمش.با اینکه باز هم خودشو بیکار نگذاشته و مشغوله ، ولی آرزوی دیرینه م چند وقتیه که به واقعیت پیوسته و دیگه ناهار خوردنمون به صورت سلف سرویس و سه و چهار بعدازظهر نیست.نمیدونید چه دنیای قشنگیه.هی میام خونه و تا میخوام بگم مامان ناهار میبینم که یه میز خوش آب و رنگ چیده شده و دو تا حوری بهشتی و یه نهر شیر و عسل کم داره. میدونم که خیلی حرف مسخره ایه ولی همیشه دوست داشتم مامانم یه خانم دیپلمه ی خانه دار باشه .
از یه طرف هم دارم به این موضوع فکر میکنم که اگه یه روزی بخوام نقش یک مادر رو ایفا بکنم بچه ی من هم شاید بدتر از اینها بشه وضعیتش.یعنی باید برای بچه دار شدن بتونم یه مادر دربست بشم و همه چیز رو بگذارم کنار؟ این که خیلی بده.مطمئنم نمیتونم.ولی اگه یه موقع خواستم این کار رو بکنم.قبل از ازدواج حتماً یه آگهی میدم توی روزنامه با این شرح:
"
به یک آقای خوشتیپ ، از خانواده ای اصیل و پولدار، خوش برخورد، بدون عیب پنهان و آشکار از نظر اینجانب،مجهز به فنون آشپزی و خانه داری و بچه داری جهت امر ازدواج و تولید و نظارت بر امور کودک نیازمندیم." بعد هم از بین افراد مراجعه کننده راستگو ترین ،عاشقترین و ثابت قدم ترین اونها رو انتخاب کنم و ازش قول بگیرم که بعد از بچه دار شدن شغلش رو بگذاره کنار و به امور منزل بپردازه.
خوب من دخترهای زیبا و درست درمون زیادی رو دیدم که بعد از ازدواج درس و کار و همه چیز رو گذاشتند کنار و به این قضیه مشغول شدند وحتی چون شوهرشون موافق نبوده که کار کنند و صلاح دیده که توی خونه بالای سر بچه و امور خونه باشند به کل فراموشش کردند،ولی آیا مردی هم پیدا میشه که به اندازه ی زنها بتونه خر خوبی باشه؟

Jun 19, 2008

ای خدایی که خالق خرسی ... بنده را آفریده ای مرسی

گاهی اوقات آدم زر خاصی برای زدن ندارد و به یک مینیمال فمنیستی اکتفا میکند . مثل این :
مرد به رختخواب رفت غافل از آنکه زن سالها انتظار او را بیرون از تختخواب میکشید!
ـــــــــــــــــــــــــ
گاهی اوقات آدم عکس نوه عمه دختر خاله اش را میگذارد و با اسمایلی های مکرر، جملاتی را به آن اضافه میکند. مثل این



innnoooowww niWWgaaW koniiiDDD
ajjiiiiiiiijam....:-* :-* :-* :D
in aaawwtiiishpaawre ke miwbinid naveye ammeye dowkhtarkhaaleye manewwwwww :D :D :-*
bebiwnid che naawwwzeeee.... kheyliiiiiii doooozmesh daaawwlam
ـــــــــــــــــــــــــ
گاهی اوقات آدم عاشق میشود، مثل این :


ای که تکرار تو بودن به نبودن نمی ارزه
به چه حسی با تو بودن به نبودش هم نیرزه
اگه من با تو بمونم ، تو مگه با من میمونی؟
که بگم آی گل ختمی ، تنهایی به پشیزی نمیرزه
.
.
مهربونم.اگه میدونستی که بدون تو زندگی چقدر برام دردآوره، هر آینه میومدی پیشم. توی مهمونی ها من به هیچ کسی رو نمیدم و با هیچ کس نمیرقصم.من فقد فقد تو رو میخوام. وقتی میرم جلوی مدرسه دخترونه اصلا دختر ها رو نگاه نمیکنم وهمیشه چشمم دنبالته تا یه روز ببینمت و اونچه به سرم آوردی رو برات تعریف کنم. ولی به قول شاعر :
چی بگم که غم از دل میره وقتی تو بیایی
یادته همیشه به من میگفتی پیشی و من برات میو میو میکردم؟ چطور تونستی میو میو های منو به اون پسر همسایه تون بفروشی؟ نمیبخشمت پیشی
ـــــــــــــــــــــــــ
گاهی اوقات آدم دوست دارد روابطش را با دیگران نزدیک تر کند و یک بازی اختراع میکند و چند نفر را دعوت میکند و آنها هم چند نفر را به همان بازی دعوت میکنند و آنها هم همین طور و باز آنها تعدادی را به همان بازی دعوت میکنند و به آنها خوش میگذرد. مثل این :
طوفان جون دوست عزیزم منو به یه بازی دعوت کرده و پرسیده که اگه حیوون بودید دوست داشتید چه حیوونی باشید و چرا؟..خب من حیوونای زیادی رو دوست دارم که دسته بندیشون کردم:
1- سوسمار آفریقایی : به خاطر اینکه بچه ی باحالیه
2- خرس قطبی : به خاطر اینکه من خیلی خواب رو دوست دارم
3- گوسفند : چون قربونی میشه و من هم قربونی عشق هستم(من خیلی رک هستم)
4-وزغ آبشار نیاگارا : چون میخوام متفاوت باشم
امیدوارم خوشتون اومده باشه و تونسته باشم خوب حرفامو بگم. در پایان من هم از خوشگله و دوستان ، آصفه جونم ، مارگرت عزیزم و خرس اوجمله دعوت میکنم که این سوال رو جواب بدن.نظر یادتون نره
ـــــــــــــــــــــــــ
گاهی وقتها آدم تابوشکنی میکند. مثل این:


ببینید خانم ها، چرا شما به عنوان یک انسان نباید بدونید که چطوری از سین کاف سین لذت ببرید.به اعتقاد من همه ی اینا به خاطر اینه که این قضیه زیر لحافه(املای کلمه رو نمیدونم شاید هم لفافه باشه) باقی مونده و ما خانمها برامون گفتن این کلمه سخته! چرا یک پسر باید بتونه به یه دختر متلک بگه ولی یه دختر رو همش از متلک ترسوندن.خیلی راحت باید بتونید بایستید تو روی پسری که از جلوتون رد میشه و بهش متلک بگید.اگه مشکلی هم داشتید بیاید از من بپرسید
ضمنا یکی از دوستان توی پست قبل پرسیده بودن که از چند سالگی آدم میتونه د و س پ س ر ( این کلمه هم فیل تره؟) داشته باشه و من بهش میگم که عزیزم به نظر من از عنفوان کوچکی تو میتونی.باید به خودباوری رسید.
ـــــــــــــــــــــــــ
گاهی اوقات آدم .... بیخیال

Jun 6, 2008

May 30, 2008

برو سفر...یه حال و هوایی عوض میکنی

بسته سیگارش را از روی میز برداشت و رفت به سمت ساحل. از دور که نگاهش میکردی کف دستش را گذاشته بود روی ماسه ها و تکیه داده بود روی آن و دست دیگرش می آمد طرف صورتش و دور میشد و دود سفید اطرافش را میگرفت. چند باری سنگ برداشت و پرتاب کرد به سمت دریا.جای سنگ روی آب فرو میرفت و محو میشد. بلند شد پشت لباسش را تکاند و ایستاد به سمت دریا و نگاه کرد.دستانش را پشت سرش قلاب کرده بود و آرنجهایش رو به بالا بود.چند قدم عقب عقب آمد و برگشت به سمت ویلا. پنجره را باز کرد و نشست رو به بیرون،پاهایش را از سنگ لبه آویزان کرد و شروع کرد به خوردن آلو جنگلی ها. چشم راستش که نیمه باز میشد طعم ترش آلو ها را میشد چشید.هسته هایش را محکم تف میکرد به روی ماسه ها. میخواست تلافی افکارش را بر سر هسته ها خالی کند.آخرین هسته را با تمام وجود پرتاب کرد به سمت دریا و سرش را گرفت میان دو دستش و چشمانش را بست تا صدای موجها را بهتر بشنود.دراز کشید روی همان لبه پنجره و خورشید و ماه را که با هم در آسمان دیده میشدند با چشمانش بهم گره زد.خورشید که کامل غروب کرد دستش را از زیر چانه اش برداشت وبرگشت کنار ساحل و قلیان سرکهنه را از روی تخت چوبی برداشت و زیراندازش را پهن کرد روی تخت و متکای کوچک را گذاشت زیر سرش. خیره شد به ستاره ها. پهلو به پهلو که میشد آهی کشید و زیر لب به سگهای حلول کرده در روحش گفت : "شما را به توله هایتان قسم بگیرید بخوابید بگذارید من هم یک چرت بخوابم."

May 27, 2008

...

مراسم که تمام شد هنوز باور نکرده بودم . فقط هفده سال داشت. مات و مبهوت بلند شدم از جمعیت فاصله گرفتم. چشمم افتاد به نوشته های قبرهای کناری.
طلوع هزار و سیصد و شصت و هفت ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و سه...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و یک ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و دو ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و پنجاه و هشت ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و یک ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و پنج...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
.
.
کم کم داشت باورم میشد
طلوع هزار و سیصد و هفتاد
غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت

May 22, 2008

لطفاً خفه

قانون جنگل
ضعیف ، بازنده
قویِ زرنگ ، برنده
قویِ بی عرضه ، لطفاً خفه

قانون آفرینش
مذکرِ هردمبیل ، برنده
مونثِ بلبرینگ ، برنده
مونثِ آکبند ، لطفاً خفه

قانون راهنمایی رانندگی
راننده ی خانم فقط با مقنعه ، برنده
چراغ قرمز فقط با پلیس و دوربین ، برنده
لاین یک ، لطفاً خفه

قانونِ ارشاد
شپشویِ نمونه ، برنده
وحشیِ تشنه ، برنده
سردار ، لطفاً خفه

قانون مملکت
فقر بامبو شده ، برنده
مغز فراری شده ، برنده
گوسفند های قربانی شده ، بازنده
آقای دکتر ، لطفاً خفه


May 2, 2008

جمعه ی زهرماری

حوصله قیافه آدمها را ندارم
برای همین امروز یا سرم توی برگه های صورت وضعیت بوده و یا جلوی مانیتور
به خدا حوصله ی هیچکسی را ندارم
حوصله ی کار و صبح شنبه را هم ندارم
شاید فردا گوشیم را خاموش کنم
شاید فردا صبح زود بی خبر بزنم بروم شمال
از آنجا زنگ بزنم بگویم : مامان من شمالم دست از سرم بردار
شاید هم نروم
بنشینم داخل خانه و از ظهر که به خانه برمیگردد به غرولند هایش گوش کنم تا شب
یا بروم از صبح اتوبان کشوری را بدوزم به صیاد و همت و آقا بابایی تا آخر شب که خسته بشوم و هنوز به خانه نرسیده چشمهایم را ببندم
یا بروم پیش یک دکتر علفی
یا بروم پیش یک فالگیر تا روی پیشانیم را بخواند
یا شاید هم بروم توی یک پارک بنشینم کنار حوض و فواره آنقدر روزنامه بخوانم تا وقتی که از زور نگاه و متلک کلافه بشوم.
یا مثل بچگیم برای خودم نامه بنویسم بیندازم توی صندوق پست و منتظر بمانم تا نامه ام به دستم برسد
یا بنشینم یکجا سه بسته سیگار را با ته سیگار روشن کنم ببینم کی قلبم درد میگیرد
شاید هم بروم پیاده روی کنم تا سرحد مرگ
یا بروم یک امامزاده ای جایی چادرم را سر کنم یک گوشه دو رکعت نماز بخوانم و ...
.
نمی دانم

Apr 28, 2008

...

دنده یک
پر میکنم تا پنج
به یاد شروعت
دنده دو
پر میکنم تا پنج
به یاد بی پرواییم
دنده سه
پر میکنم تا پنج
به یاد گره زدن ها
دنده چهار
پر میکنم تا پنج
به یاد دوست داشتنت
دنده پنج
به یاد عشقت
.

صد و شصت
صد و هفتاد
صد و هشتاد
دویست
دویست و ...
دوربین های کنار جاده که همگی فلاش میزنند
به یاد حماقتم
جریمه اش را خواهم پرداخت
به یاد تاوان عشقت
.
.
افکار امانم نمیدهند
پایم روی پدال شل میشود
دنده مرده میروم
خالی میشوم تا یک و نیم
به یاد عذاب بودنت
میروم همچنان
به یاد عذاب نبودنت
مسکوت
همراه با صدا
من دنده مرده میروم

Apr 21, 2008

توهین مستقیم به قومیت ها

چند وقتیه توی اصفهان یه موضوعی اپیدمی میشه و همه یه حس مشترک دارن.احساس همدلی واقعا تحسین بر انگیزه . پارسال یه بچه دهاتی با مامان و داداشش و اینا اومده بود از دهات شیراز توی اصفهان زده بود یه خارجی مارجی رو کشته بود و اولتیماتوم داده بود که اگه اون یکی داداشمو آزاد نکنید میزنم لهتون میکنم.ملت هم جفت کردن و اون بداصفهانیاش تا یه مدت تو خونه سنگر گرفته بودن که مبادا طرف اینا رو بکشه و وارثا خوشحال بشن . یارو زد یه سرباز وظیفه بدبختو هم نشونه رفت توی آمادگاه.خلاصه که وضعیت خر تو خر بود.نیرو انتظامی هم دیگه طرح امنیت اجتماعی و گیر دادن به رنگ لباس زیر ملت رو یادش رفت و سر هر چهار راهی دو میلیون تا از این عرب گردن کلفتا که قبلا توی الگانس مینشستند روکاشته بود که اگه قاتل حرفه ای با پیکان سفیدش از سر اون چهارراه رد شد بهش بگن ایست! دیگه از کارگر ساختمون گرفته تا مغازه ی چی فروشی ، بحث داغشون قاتل حرفه ای بود.شهر تا حدی خلوت شده بود.از کنار هر ده نفری که رد میشدی هشت تاشون داشتن از برنامه های قاتل حرفه ای صحبت میکردن.یارو هم همه رو گذاشت سر کار و هنوز که هنوزه سر چهار راها این آشخورای بدبخت سر پا ایستادن.
خلاصه که ملت یه مدت بحث مشترک داشتن واسه همدلی.
چند روز پیش هم یکی از هموطنان خوش ملیت حوصلشون سر رفته بود زدن با بولدوزر محتویات لوله سی و چهار اینچی نفتو با زاینده رود یکی کردن.اصولا من از اینجور آدمایی که یک جماعت رو معطل خودشون میکنن خیلی خوشم میاد.توی رادیو و تلویزیون اعلام شد که ملت اصفهان ، تصفیه خونه ها رو بستیم که نفتی نشیم. آب قطع میشه هوای کارو داشته باشید. دو تا از این مسئولین شرکت آب و فاضلاب و دفتر حوادث غیر مترقبه هم اومدن نشستن شبکه اصفهان دو تا لیوان آب شهر دادن دستشون بخورن که یعنی جماعت این آب خوردنیه و مخازن ذخیره ست.هر وقت قطع شد نخورید. ملت هول برشون داشت که یا ابوالفضل! الان سه سال قحطی میشه.صف خرید آب معدنی شده بود جذاب ترین صحنه توی شهر. حالا این وسط یه مشت بیشرف هم اومده بودن تو محله ها آب معدنی به قیمت خون باباشون می فروختند. شب توی مرداویج داشتم از یکی از کوچه ها رد میشدم از راننده وانته که بار آب معدنی داشت پرسیدم آقا شلی چند؟ گفت پنج هزار تومن! خلاصه که خر تو خری بود.تو خیابون هر کی رو میدیدی یه باکس آب معدنی به نیشش گرفته بود و از مهلکه فرار میکرد.بعد هم که قضیه مرتفع شده بود تا دو سه روز آب بوی نفت می داد و ملت دوباره شور حسینی برداشتند که کنار آب کبریت نزنید که منفجر نشید

الان دیگه موضوع قاتل حرفه ای فراموش شده و مشکل آبنفت هم حل شده و بحثی برای همدلی تو خیابون نمونده.
جا داره اینجا از نمایندگان شیراز و چهارمحال بختیاری تشکر کنم.
در ادامه از سایر هموطنان مستعد به خصوص این عزیزان دعوت میکنم نمایندگان خودشون رو معرفی کرده و توانایی های خودشون رو به معرض نمایش بگذارند.

Apr 17, 2008

اندر آداب تخمه شکستن

دوست عزیز! اگر با آداب تخمه خوردن آشنا باشید هیچ وقت همچین پست توهین آمیزی رو نمینویسید. به اعتقاد من یکی از زیباترین صحنه های خلق شده توسط بشر همان صحنه ایست که یک تخمه با فشار دندانها شکسته شده ، مغز آن با زبان جدا شده و پوست آن تف میشود.
در همین راستا بر آن شدم که فیگوری چند از تخمه شکستن را به شما آموزش دهم

الف- تخمه شکستن تفریحی:
روی زمین* مینشینید. کف پای چپ را روی زمین گذاشته و پای راست را زیر پای چپ جمع میکنید.مقداری تخمه روی زمین جلوی پایتان به صورت تپه تنک ریخته و یک مشت تخمه را با دست راست بر میدارید. استایل نشستنتان را طوری تنظیم کنید که تا حدی قوز کرده و دست چپ را به دور پای چپ حلقه میکنید.در این حالت آرنج دست راست روی پای راست تکیه داده میشود.با دست چپ بدون اینکه به تخمه ها نگاه کنید یک تخمه برداشته و به سمت دهان خود میبرید. فرم لب و دهان و دندان شما در این قضیه نقش بسزایی خواهد داشت.سمت چپ دهان باید سه الی چهار سانتیمتر از تراز سمت راست بالاتر بوده و لب بالا فرم علامت سوال افقی به خود بگیرد. این عمل باعث خواهد شد که چشم راست شما به حالت نیمه باز مهتابی در آمده و جذابیت خاصی به چهره شما ببخشد. فشار دندان به روی تخمه باید به گونه ای باشد که طی دو ضربه آرام با صدای ملایم تخمه جهت شکستن آماده سازی شده و سپس با ضربه ای محکم تر دو پست تخمه را همراه با صدایی غرّا از هم جدا نموده و شروع به جویدن مغز آن میکنید. در عین حال سر خود را به سمت راست چرخانده و پوست تخمه را با صدای " پ " تف میکنید. هر چقدر پوست تخمه شما ضایعات بیشتری در دهانتان باقی بگذارد تعداد " پ " گفتن های شما بیشتر شده و بعضاَ ریتم زیبایی به خود میگیرد. مواظب باشید مغز تخمه به بیرون پرتاب نشود .گفتنیست در فاصله ای که شما پوست تخمه را تف میکنید و همزمان مغز ان را میجوید ، دست چپ شما بیکار نمی ماند و به سمت تخمه بعدی رفته و آن را نزدیک دهان می آورد تا به محض ایجاد فضای خالی در دهان ، از تخمه بعدی استفاده شود.زیبایی این عملیات آنست که این حرکات به کرّات تکرار شده و یک گیر مغزی خاصی را در شخص تخمه خورنده ایجاد خواهد کرد.

ب- تخمه شکستن روزمره :
تعدادی از افراد هستند که تخمه خوردن را یکی از آداب زندگی خود دانسته و در همه حال با خود تخمه حمل میکنند. قشر شوفر عمده ترین بخش این گروه را تشکیل میدهند. این روش به گونه ایست که شما مشتی از تخمه را به صورت بای دیفالت در جیب خود قرار داده و گونی آن را در صندوق عقب و یا کیف خود جاسازی میکنید. در صورتیکه پشت فرمان نشسته باشید ابتدا تخمه را به بغل دستی تعارف کرده و پس از آنکه او از خوردن امتناع ورزید به صورت فارغ البال و بیخیال شروع به خوردن میکنید. با دست چپ فرمان را کنترل کرده و تعدادی از تخمه ها را در دست راست خود گنجانده و با همان دست تخمه را به سمت دهان برده ، میشکنید و چند ثانیه یکبار در حالی که چشمانتان به جلو مینگرد سرتان را به چپ چرخانده و پوست تخمه را تف میکنید. نباید برایتان مهم باشد که پوست تخمه به کدام سمت پرتاب میشود ، زیرا از فارغ البال بودن شما خواهد کاست.
یکی از زیبا ترین فیگورها، تخمه شکستن در حال پیاده روی ست . در این حالت باید پاشنه کفش شما به حالت خوابیده بوده و صدای کشیده شدن کفشتان با صدای شکستن تخمه هم آوایی کند.شانه های خود را رها کرده و خود را دایره وار و خوشحال به جلو میرانید.در عین حال که تخمه میخورید میبایست به دور و بر نگاه کنید ، گاهی بایستید به اتفاق خاصی خیره شوید و ماتتان ببرد. ولی تخمه شکستن باید به صورت مداوم و بدون وقفه باشد. در این حالت نیازی نیست سر و گردن شما برای تف کردن پوست تخمه به سمت خاصی بچرخد.بلکه حالت شکیل تر آنست که در همان حالت طبیعی بدون هیچ حرکت اضافی پوست تخمه را تف کرده و به آن نگاه نکنید.

* در صورتی که امکان نشستن روی زمین برایتان فراهم نبود میتوانید بر روی صندلی به همان فرم نشسته و تخمه ها را به جای اینکه روی زمین جلویتان بریزید ، روی پای راست ریخته و استفاده کنید.

توجه: در خوردن تخمه یکی از شگردهایی که تخمه خوردن را زیبا تر و پخته تر میکند ، چسبیدن باریکه های تخمه به اطراف دهان و بعضاً آویزان شدن آن از ریش و سبیل شماست.

Apr 10, 2008

قسمت دوم

1- فست فود را چه کسی اختراع کرد؟
از بزرگترین سوالات زندگی من اینست که در زمانهای گذشته که آت و آشغال هایی مثل سوسیس آلمانی ، کوکتل ، کالباس لیونر ، قارچ و مرغ ، خشک ، پنیر پیتزا ، سس گوجه فرنگی ، ماکارونی ، پیتزا ، لازانیا ، هات داگ ، ساندویچ ، اسنک ، پن پن سه سوت ، نیک شام ، دیشلم و امثالهم وجود خارجی نداشت ، مردم برای پناه بردن به پدیده ای به اسم شام چه میکردند؟

2- بنز کوپه را چه کسی اختراع کرد؟
هنوز شخصاً آنقدری پول ندارم که برای خرید یک بنز کوپه مشکی برنامه ریزی کنم ، ولی پریروز نشستم پشت فرمانش و یک دور زدم ، دلم نمیخواست پیاده شوم. بنز کوپه را کدام بی شرف لاکرداری اختراع کرده که پریروز از لحظه ای که از آن پیاده شده ام تا حالا داغ نداشتنش نشسته در دل من؟

3- تختخواب را چه کسی اختراع کرد؟
به این فکر میکنم که در گذشته های دور ، ملت هر شب تشک و لحاف را پهن میکردند و صبح دوباره جمع میکردند میگذاشتند توی کمد و شب دوباره پهن میکردند و این عمل در ماه 60 بار و در سال 730 بار و در عمر طبیعی انسان به طور متوسط 51100 بار تکرار میشده و این در صورتیست که بعد از ظهرها اشخاص عادت به خواب نداشته باشند که در اینصورت این عدد به 102200 افزایش می یابد.این در حالیست که در این دوران یک تختخواب در اتاق شماست و هر وقت احساس کنید نیاز به دراز کشیدن دارید ، سه سوت به این مهم دست می یابید.

4- رپ فارس را چه کسی اختراع کرد؟
من سوالم از بشریت اینست که این کودکان زیر هفده سال از جان موسیقی چه میخواهند؟ یک زمانی روحوضی بود ، حجی جون بود ، شهناز تهرانی بود، آنها هم اینقدر گند نزده بودند به خدا . توجهتان را جلب میکنم به این خزعبل

5- ایرانسل را چه خری اختراع کرد؟
تف به روش

Apr 4, 2008

اختراعات "در چشم نیا" اما حیاتی

1- دستمال کاغذی را چه کسی اختراع کرد؟
من سرما خورده ام.دو سه روزیست همدم و مونسم شده بسته های دستمال کاغذی و یک سطل زباله که مرتب پر و خالی میشود. خدا ادیسونی که پشت دستمال کاغذی بوده را بیامرزد. لازم به ذکر است در دوران ماقبل دستمال کاغذی ، مردم از پشت آستینشان استفاده میکردند و آنها که شعور و فرهنگ داشتند یک دستمال پارچه ای در جیب خود میگذاشتند که هر سری مخاط شیطان صفت را درون آن تخلیه کرده و هر از گاهی آن را میشستند که پارچه خشک شده ، پوست بینی را زخم نکند.

2- اس ام اس را چه کسی اختراع کرد؟
چندی پیش در یک وضعیت نابسامان تنها راه چاره یک اس ام اس بود که قضیه را بدون آنکه کسی در جریان قرار بگیرد سامان داد. خدایا صد پدر جد مخترعش را بیامرز.
یکی از آشناها میگفت با همکارم از جلوی سوپر محل رد میشدیم.همکارم دستش را بلند کرد و گفت حاجاقا سلام علیکم. و حاجاقا هم دستش را به حالتی که سه انگشت آن آزاد بود بلند کرد و گفت علیکم السلام. ترجمه این مکالمه این بوده که آقای همکار گفته پنج تا شیر یارانه ای برایم بگذار خانم بچه ها میایند میبرند و بقال میفرماید سه تا برایت گذاشته ام کنار و بیشترش امروز امکان پذیر نیست ، بگو بیایند ببرند".
زبان زرگری هم در همین راستا اختراع شده بوده که البته با آی کیوی زمان خود مطابقت داشته و در دهه های اخیر از رونق افتاده.
به امید روزی که دستگاهی نامرئی اختراع شود تا افراد بتوانند از طریق آن به فکر کسی که بلوتوث مغزی آنها را اکسپت کرده راه پیدا کنند و هماهنگی های لازم را انجام دهند. تصورش را بکنید چقدر میشود بیشرف شد.

3- مام را چه کسی اختراع کرد؟
من نمیدانم تا قبل از اختراع این ادوات بوگیر عرق ، ملت چه گلی به سرشان میگرفتند. آن هم در دورانی که حمام خصوصی نبوده و یکی دو هفته ای یکبار خزینه و حمام عمومی و این بساط بوده و آنها که اجباری نداشتند سالی یک بار به زور. بگذریم که در دوران پارینه سنگی ، ایران خودرو و سایپایی نبوده تا مثل علف در کف خیابان ها ماشین بکارد و دود به خورد مردم بدهد و هزار منبع تف کردن به هوا هم موجود نبوده ، ولی بهر حال زور بازو عرق زاست. این بوی گند عرق را چطور تحمل میکردند؟
ناگفته نماند همین الان در سال 1387 شمسی هجری هم زیادند افرادی که با پدیده ای به نام بوی عرق قرابت و همزیستی دارند. نمونه اش دیروز رفته بودم توی یکی از این شرکتهای مهندسین مشاور کار داشتم.وارد دفتر فنی که شدم احساس کردم از سمت چپ یک هاله ی سبز به چشم میخورد. نه! نور ایمان نبود. جمعی بود از چند کارمند پسر که داشتند با هم صحبت میکردند و عطر عرق اطرافشان را منور کرده بود.
توضیح اینکه اینجانب شخصاً بوی عرق را به بوی گلاب یا عطر مشهدی ترجیح میدهم.

4- فیلم گرفتن را چه کسی اختراع کرد؟
چند روز پیش در خانه اقوام داشتیم فیلم عروسی 12 سال پیششان را میدیدیم.خدابیامرز مادربزرگم را دیدم با همان حال و هوای آن روزهایش.دلم تنگ شده بود برایش.

5- موسیقی را چه کسی اختراع کرد؟
یکی از اقوام با زن فوق العاده پولدار ولی محجبه و مومنی ازدواج کرده که ایشان شنیدن موسیقی را برای نسل بشر حرام میداند و دکمه ی میوت کنترل تلوزیونشان پر کار تر از همه دکمه هاست چرا که ایشان در قسمتهایی که در کانالهای جمهوری اسلامی از موسیقی استفاده میشود ، صدای آن را قطع میکند.( شکر به سراپای وجودش) ایشان در فضایی که نتوانند موزیک را قطع کنند ، با استفاده از انگشت سبابه ، راه نفوذ صداهای شیطانی را به گوش خود میبندند.

.... ادامه دارد (خواب را چه کسی اختراع کرد؟)

Mar 8, 2008

خشک

بالا میروم به سلامتیِ خدا

که از رگ گردن به من نزدیک تر است

دود را فوت میکنم در چشم شیطان

شیطانی که پشت دیوار کمین گرفته

- نعوذ بالله -

خاکسترش را با ضربه ای آرام می تکانم گوشه ی خاطراتم

والصّبر

والانسان لفی خسر

لفی خسر

خسر

نام و امضای صاحب اثر

اثر انگشت

انگشت سبابه

.

.

.

.

دلچسب ، لنگ به دوشی که با صدای زمخت بگوید : "خشک"

Feb 1, 2008

دوش دیدم سگ و گربه ، در میخانه زدند

به نظر تو کدوممون اول میمیریم؟

گاز بگیر زبونتو!

نه جدی ، فکرشو بکن ، یکی بالاخره زودتر میمیره دیگه.

خب که چی؟

بعد اون یکی چی میشه؟

میشینه تا مرگش برسه.

خب این که نامردیه.

اگه بره با یکی دیگه مردیه؟

نه نه، منظورم اینه که چرا خدا جفتا رو با هم نمیپرونه؟

خب حالا همه که مثل من و تو لیلی و مجنون نمیشن. عشق کم کم داره میره واسه افسانه ها.

یه کم آروم چیپس بخور صداتو بشنوم بفهمم چی بلغور میکنی بابا.

حرف نمیزنم تا نشنوی خوبه؟

اه بابا تو هم که فرت و فرت بهت بر میخوره.

دستت چی شده؟

کشید به شاخه هه زخم شد.

الهی کور شم برات.

خدا نکنه!

قرصاتو بعد از صبحانه خوردی؟

نه!

درد!

خب چته؟ یادم رفت.

الاغ!

الاغ عمه ته.

درست صحبت کنا!

کجا حالا؟

میرم قرص زهرماریتو بیارم کوفت کنی.

آب یادت نره.

خفه!

سیخا رو بده آتیشش شد مث آتیش عشق من

امروز چندمه؟

دهم.

درست 2 ماه و 17 روز از آشناییمون میگذره.

به نظرت بابات رضایت میده ؟

ولمون کن بابا اومدیم خوش باشیم یه روز...اگه گذاشت.

خیلی دوستت دارم. حتی فکرشم نمیتونم بکنم که یه روز نداشته باشمت.

منم.زیاد.

چه هوای خوبیه.

هووو...سوزوندی ، برش گردون.

به تو چه؟ اگه عرضه داشتی خودت میپختی. لال شو.

میزنم با همین بادبزن تو دهنتا.

مال این حرفا نیستی.

بینیم با....آخ!

چی شد؟

دستم خورد به منقل اوخ شد.

الهی من نباشم که اوخ شدی نفسم.

Jan 23, 2008

يک مشت احمق

مشق‌هایم را که می‌نوشتم مامان اعتقاد داشت من دکتر می‌شوم. نشدم. شدم شبیه بسازبفروش‌ها. از دانشگاه که بیرون آمدم فکر می‌کردم مهندس‌ام. رفتم بی‌وقفه در یک شرکت مهندسین مشاور خفن استخدام شدم. فکر می‌کردم دیگر با این کار دنیا را فتح کرده‌ام. دماغم را بالا می‌گرفتم و طراحی می‌کردم طبق خواسته آنها. مقطع و نما و پلانش را هم می‌دادم کدیست های شرکت بکشند برایم که ترسیم در شأن من نیست و من فقط و فقط طراحی می‌کنم! به ابروی بالای چشمم که اشاره می‌شد لب ورمی‌چیدم . نمی‌دانم چه شد، چیزی خورد توی سرم؟ خوابنما شدم؟ دچار وحی شدم؟ یا چه شد که به یکباره از آن مهندسین مشاور دبدبه کبکبه زدم بیرون و رفتم سی خودم. اول بار یادم هست که مثل گربه‌های نیم خیز چقدر برای کارفرمای قلچماق نی زدم تا از سوراخ بیرون آمد. احساس یک دختر فراری 18-19 ساله را داشتم که از خانه بیرون زده و می‌خواهد با شرافت و بدون سر سوزن اشتباهی گلیم خود را از آب بیرون بکشد. به جایش باید لاف می‌آمدم برای ملت. باید تا حدی دروغ می‌گفتم. تا به حال سر اجرای هیچ ساختمانی نرفته بودم ببینم و یاد بگیرم ولی از آنجائیکه اعتماد بنفسم اصولاً در حال فوران است برای اولین تجربه‌ام یک کار اجرائی برداشتم. برای کارفرما لاف آمدم که در فلان محله چند تا کار اجرا کرده‌ایم و در فلان خیابان هم نمای فلان ساختمان در فلان کوچه و فلان بن بست تخیلی را اجرا کرده‌ایم و فرصت کردید می‌رویم سر ساختمان و از این شامورتی بازی‌ها. یادم هست که اولین بار بود که کسی از من کارت می‌خواست و من خیلی مشتاق به طرف گفتم بعله! حتماً ! و داخل کیف سوسولمعماریم را نگاه زرگری کردم و گفتم ای داد! متاسفانه تمام شده و شماره را یادداشت بفرمایید علی الحساب.

اعتماد بنفس که میگویم یاد سال اول دانشگاه می‌افتم . تابلوهای نقاشی می‌کشیدم اما تابحال با تکنیک رنگ و روغن کار نکرده بودم. یکی بود آن روزها که دفتر دستکی داشت و با چند نفر از بزرگان نقاشی در کشورهای دیگر نمایشگاه می‌گذاشت و خدا تومن می‌انداخت به این خارجی‌های احمقی که ذوق می‌کردند تا طرف گران‌تر قالبشان کند. تابلوهای مرا که دید پرسید رنگ و روغن هم کار کرده اید؟ و فی‌الفور گفتم البته! و به من پیشنهاد کرد که یک تابلو با نظر او برای شروع برایش بکشم و قیمت خوبی هم پیشنهاد داد برای آن روز. با اینکه ته دلم می‌لرزید و تابحال کار نکرده بودم و قضیه هم تابلوی دیوار مهدکودک نبود که بگویم حل و فصل میشود و هزار دردسر احتمالی داشت باز هم قبول کردم و گفتم حتمن! رفتم همان روز کلاس آموزش رنگ و روغن ثبت نام کردم و همان تابلوی سفارشی را در کلاس به اتمام رساندم و درصد کمی از پول تابلو را دادم برای کلاس و بقیه شد سود پول. طرف هم خرکیف شده بود با تابلوها و از آنطرف زمان نمایشگاه رسیده بود و هی سفارشش را بیشتر می‌کرد. سرتان را درد نیاورم ، کلا توی این زمینه ها کم نمی‌آورم.

خلاصه که اجرای ساختمان را گرفتم و رفتم پای کار و کار هم مردانه بود. با بنا و لوله کش و جوشکار و کارگر و هزار قماش آدم جورواجور سر و کار داشتم که تا می‌دیدند بالای سرشان یک دختر جوان دارد حرف می‌ز‌ند و نظر می‌دهد یک جوری می‌شدند که ای بابا! دختره رو! کم کم یاد گرفتم که طرز رفتار با کارگر جماعت چگونه است و من که چائی مهمانی را نمی‌خوردم مبادا باکتری خاصی در استکانش نهفته باشد ، استکان کارگر خور را می‌گرفتم می‌گفتم غلام چایی داری ؟! بعضی وقتها دیتیل‌ها و زیر و بم کار را نمی‌دانستم ، سوتی هم می‌دادم و یارو نمی‌فهمید و یا می‌فهمید و به روی خودش نمی‌آورد. (هنوز هم خیلی چیز ها رو نمی‌دانم البته ، به قول این یارو هر چه بیشتر پیش می‌روم بیشتر در می‌یابم که نمی‌دانم و اینا)

توی این شهر شلوغ، بین این همه ساختمان احمق و بد فرم، بین یک مشت کارفرما و سرمایه‌گذار نفهمی که از معماری هیچ سر در نمی‌آرند و فقط بلدند بگویند " مهندس جان سود رو بچسب ..ببین میتونی متری 250 دربیاری واسه ما؟" و من هم شدم یکی از این احمق‌هائی که پول رو دوست دارند (و کدوم احمقی هست که دوست نداشته باشه؟) و از طرفی هم هیچ وقت نتوانستم افکار معماریم را فدای پول کنم، یا اگر مبلغ قرارداد کم بود، برای طرحم نامادری بشوم. نگاه میکنم به طرح بی‌نوا ، می‌بینم که دیتیل خاص دارد و با متری 250 تومن لباس زیر هم نمی‌شود برایش دوخت. لال شوم؟ مخ بزنم؟ از کارهای جواد-پولساز بیرون بکشم؟ توی منگنه‌ی پستی هستم . هیچکس از من انتظار درآمد ندارد. پدر برای دختر خرج میکند و دوست دارد که بعد از او شوهری باشد که دخترش را پر قو بگیرد. حالم از همه‌ی این حرف‌ها بهم میخورد. باید خودم ، بدون هیچ چشم داشتی به پول پدر ، بدون هیچ اجازه ای به همسر برای این تفکر که "می‌خوامت و خرجت می‌کنم" با بیشرف‌بازی خودم این پول کثیف رو در بیارم. بابا جون! به کی باید بگم که این کار از رانندگی هم برای من لذتبخش‌تره؟