Aug 22, 2008

ببند نیشتو دختر


بعضی چهره ها اونقدر دوست داشتنی و مهربون هستند که نگاه کردن بهشون روح آدم رو تازه میکنه. این یکی از اون چهره هاست که نمیدونم کیه ولی تماشای خنده ش بهم روحیه میده.چند وقت پیش که میخواستم دکوراسیون اتاقم رو عوض کنم این رو با چند تا عکس دیگه توی سایز بزرگ پرینت گرفتم و زدم به دیوار روبه روی تخت. نمیدونم این یکی چه ویژگی خاصی داره که هر وقت یه ناراحتی تو ی ذهنم هست، چشمم که می افته بهش بی اختیار یه لبخند میزنم

Aug 11, 2008

دوستت دارم

- دوستت دارم
- مداد رنگی داری دم دست؟
- تو شنیدی من چی گفتم؟
- آره، تو چی؟سوال من رو شنیدی؟
- آره ،36 رنگش رو دارم...داییم از خارج! برام آورده
- خوب...ببین...این یه کاغذ سفیده.به اسم زندگی
- جان؟
- فقط گوش کن و سعی کن بفهمی.توی این کاغذ سفید هیچی نیست و ما اینجوری حوصله مون سر میره
- خوب
- خوب برمیداریم با مداد سبز یه خورده سبزش میکنیم که خوشکل بشه...آبی هم همین نقش رو داره
- خوب
- خوب خوب نکن گوش کن فقط ...حالا اگه بشینی 2 ساعت به این سبز و آبی نگاه کنی...احساس میکنی دلت هیجان میخواد...درسته؟
-
- درسته؟
- خودت گفتی هیچی نگم
- میزنم تو دهنتا...درسته؟
- درسته
- خوب...حالا تنها چیزی که میتونه تورو از اینا نجات بده همون رنگ قرمزه...ببین
- آره
- خوب این همون عشقه
- جان؟
- عشق...علاقه
- باز چرت و پرت رو شروع کردی؟
- حالا رنگ نارنجی... این دقیقاً وقتیه که به طرف میگی دوستت دارم
- مسخره
- خوب...یه نفس عمیق بکش میخوام رنگ زرد رو بیارم
- زرد دیگه تفسیرش چیه ؟ لابد افسردگی های روحی بعد از عشقه!
- نه ! زرد محصول چند سال بعد از اون "دوستت دارم" کذایی و حضور یه بچه ست .تازه توی خوش بینانه ترین موقعیت
- کی حرف بچه زد؟
- من...آینده ...خیلی چیزای دیگه
- خوب حالا چرا زرد؟
- مگه بچه کار دیگه ای هم تو زندگی آدم میکنه؟
- بی مزه ... خوب؟
- خوب حالا هر رنگ دیگه ای که توی جعبه مداد رنگ میبینی بکش روی این رنگا
- اوکی .
- زیاد وسواس نداشته باش...بکش بره...وقت زیادی واسه خوشکل بازی نداری...باید به همه ی رنگا برسی

- هولم نکن بابا
- خوب ...کافیه دیگه...از کاغذ فاصله بگیر و بگو رنگ غالب چیه؟
- اممم...خوب....قهوه ای
- ای ول...قهوه ای
- خوب؟
- قهوه ای دیگه بابا! قهوه ای!

Aug 9, 2008

اندر پیچ و خم لطافت های روحی من

مرد پا به سن گذاشته با موهای جو گندمی با عصای حلقه ای در دستش که خبر از مشکل در پای راستش میداد کنار خیابان ایستاده بود.پایم بی اختیار رفت روی ترمز.سوارش کردم .گفتم پدر کدوم سمت؟ شروع کرد به نفس نفس های آسم گونه.ترسیدم.گفتم خوبید؟ میخواید ببرمتون بیمارستانی جایی.سرش را به معنی نه تکان داد و در جیبش به دنبال چیزی گشت.یک لحظه بی اعتماد شدم و پیش خودم فکر کردم نکند چاقویی چیزی در بیاورد و اینها همه ادا باشد.توی آینه زیر نظرش گرفتم ببینم چه میکند. چیزی شبیه به بلندگو از جیبش در آورد گذاشت زیر گلویش و شروع کرد با یک صدای ضعیف کامپیوتری به صحبت کردن.گفت یک ساعت است اینجا هستم و تاکسی گیر نمی آورم.خوشحال شدم از اینکه به دردش خورده ام.شروع کرد به درددل کردن که از پزشکی قانونی برمیگردم.یک پسر داشتم و یک دختر که با خون جگر بزرگشان کردم.پسرم سه سال پیش مرد و دخترم چند وقت پیش خودکشی کرد و دیوانه مان کرد و خودم تصادف کردم و سرطان دارم و زنم فلج گوشه ی خانه افتاده و من با این حال و روز هر بار باید از خانه ام که در نجف آباد است بیایم پزشکی قانونی فلکه فیض و پرونده ی دخترم هنوز بسته نشده .حرف که میزد استیصال تمام فضا را فرا میگرفت.بردمش تا جایی که ویژه های نجف آباد میرفت پیاده اش کردم.پیاده که میشد غرق تماشایش شدم.بی اغراق سمبل بدبختی بود.دو سه روزی ست حالم عجیب گرفته است.
خدایا! چرا مرا اینقدر نفهم آفریدی که ذره ای از عدالت در آفرینشت نمیبینم؟