Aug 9, 2008

اندر پیچ و خم لطافت های روحی من

مرد پا به سن گذاشته با موهای جو گندمی با عصای حلقه ای در دستش که خبر از مشکل در پای راستش میداد کنار خیابان ایستاده بود.پایم بی اختیار رفت روی ترمز.سوارش کردم .گفتم پدر کدوم سمت؟ شروع کرد به نفس نفس های آسم گونه.ترسیدم.گفتم خوبید؟ میخواید ببرمتون بیمارستانی جایی.سرش را به معنی نه تکان داد و در جیبش به دنبال چیزی گشت.یک لحظه بی اعتماد شدم و پیش خودم فکر کردم نکند چاقویی چیزی در بیاورد و اینها همه ادا باشد.توی آینه زیر نظرش گرفتم ببینم چه میکند. چیزی شبیه به بلندگو از جیبش در آورد گذاشت زیر گلویش و شروع کرد با یک صدای ضعیف کامپیوتری به صحبت کردن.گفت یک ساعت است اینجا هستم و تاکسی گیر نمی آورم.خوشحال شدم از اینکه به دردش خورده ام.شروع کرد به درددل کردن که از پزشکی قانونی برمیگردم.یک پسر داشتم و یک دختر که با خون جگر بزرگشان کردم.پسرم سه سال پیش مرد و دخترم چند وقت پیش خودکشی کرد و دیوانه مان کرد و خودم تصادف کردم و سرطان دارم و زنم فلج گوشه ی خانه افتاده و من با این حال و روز هر بار باید از خانه ام که در نجف آباد است بیایم پزشکی قانونی فلکه فیض و پرونده ی دخترم هنوز بسته نشده .حرف که میزد استیصال تمام فضا را فرا میگرفت.بردمش تا جایی که ویژه های نجف آباد میرفت پیاده اش کردم.پیاده که میشد غرق تماشایش شدم.بی اغراق سمبل بدبختی بود.دو سه روزی ست حالم عجیب گرفته است.
خدایا! چرا مرا اینقدر نفهم آفریدی که ذره ای از عدالت در آفرینشت نمیبینم؟