Sep 27, 2008

ای بابا

زنها خیلی احمقند.خدا خودش هم توی کتابش قران زنها را آدم حساب نکرده و طرف صحبتش مردها هستند.فقط اشاره کرده که به این بدبختها زیاد ظلم نکنید و بگذارید برای خودشان بچرند در دنیا، نفری چهار تا بردارید و حالش را ببرید اگر هم میبینید نمیتوانید، یکی بردارید و بگذارید یک نفر دیگر حال قضیه را ببرد .حتی در بهشت هم پر است از این زنان که به عنوان پاداش به شما داده میشوند و لمس نشده اند تابحال و مثل بدبختها نشسته اند تا شما بیایید حالشان را ببرید
خلاصه که من نمیدانم این فمنیستها به چه کسی دارند اعتراض میکنند و بیانیه و اینها امضا میکنند و میخواهند به حقوق خودشان برسند؟
قضیه بودار تر از این حرفهاست بدبختها

Sep 22, 2008

بیست و دوم سپتامبر

امروز خیلی اتفاقی شروع کردم به خوندن پستهای قبلیم، بعد به صورت اتفاقی متوجه شدم که پارسال دقیقاً همچین روزی اولین پست این وبلاگ رو نوشتم ... بعد به رسم توالی به یاد آوری خاطرات به یاد اون روزها و حال و هواش افتادم و دلم گرفت ... بعد یادم اومد که هر چی خزوخیله میاد تو وبلاگش مینویسه که "امروز تولد نمیدونم چند سالگی این وبلاگه ... هوراااا تولدش مبارک" و یه عکس کیک تولد و شمع و بادکنک وهدیه و ادوات خوشگذرونی و از این اراجیف میگذاره توش ... باز هم دلم گرفت
پ.ن : این پست رو از بقیه پستهای این وبلاگ بیشتر دوست دارم

Sep 14, 2008

شیطونه میگه بریم بمیریما

یه زمانی بچه بودیم ،اینترنت و ماهواره و موبایل و این برنامه ها فقط حرفش بود، دور از ذهن بود...میگفتن داره میاد و اینا...فکرشم نمیکردیم اینقدر دنیا در دسترس بشه
جریان مردن آدمها هم همینطوره...یه زمانی"مرگ"یه موضوع دور از ذهن و وحشتناک بود.. الان خیلی در دسترس و عادی شده، هر کی رو که میبینی میمیره، مُده انگار

Sep 9, 2008

کاغذ ذهن

بچه که بودم خدا توی ذهنم این شکلی بود:


حتی یادم میاد یه بار توی کودکستان یه عکس همین شکلی رو کشیدم و به اون خاله هه نشون دادم و اونم لب پائینش رو گاز گرفت و گفت "خدا مرگم بده! گناه داره بچه! خدا هیچ شکلی نیست، اصلاً شکل آدما نیست، این تقریباًعکس یه آدم مومنه و نه خدا"
این شد که اون عمّامه رو توی تصوراتم از روی سر خدا برداشتم و خدا شد این شکلی:


سوم دبستان که برامون توی مدرسه جشن تکلیف گرفتن و گفتن از امروز باید این کارا رو بکنی وگرنه میری تو جهنم ، خدای تصوراتم یه کم بد اخلاق شده بود ، تقریباً شبیه اون ناظم بداخلاقه که دوم دبستان با خط کش آروم زد کف دستم:


من بزرگترمیشدم ،خدا هم عبوس تر.بعضی وقتا که یه اتفاقی بدی می افتاد پیش خودم فکر میکردم خدا این بلا رو سرم آورده چون حرفش رو گوش نکرده بودم.بعد خدا میشد شبیه اون پیرمرد کتابفروشه بین راه مدرسه که یه بار به خاطر اینکه کتاباشو ورق زدم ولی نخریدم دعوام کرد و دیگه از ترسش از اون طرف خیابون میرفتم خونه.همه ش خدا رو اخمو میدیدم و ناراحت، البته وقتایی که یه کار خوب میکردم احساس میکردم داره بهم لبخند میزنه ولی باز اخم میکرد.
دبیرستان که بودم (احتمالاً به دلایل درسی) زدم تو خط خدا و پیغمبر.خدا مهربون شده بود.شبیه قیافه حمیده خیر آبادی توی فیلما یا مثلاً یکی که وقتی میخنده صورتش چروک میخوره و ابروهاش اریب میشن و یه جور مهربونی به آدم نگاه میکنه.کلی با خدا عشق و حال میکردم ولی سعی میکردم توی ظاهر نشون ندم که کسی مسخره م نکنه.خدا پیر بود اون موقع ها.یه مرد ریش سفید مثلاً،یا یه پیرزن مهربون کپل.
بعد
از کنکور که دیگه خرم از پل گذشت کم کم احساس کردم که چه آدم مسخره ای بودم و توی دبیرستان جو زده شده بودم و بیخودی خودم رو به این قضایا محدود کرده بودم.توی دانشگاه کم کم اعتقاداتم چرخید و خدا شد شبیه یه آدم غرغرو که حوصله دیدنش رو نداشتم و دوستای خدا هم یه مشت آدم جک و جواد با ریش و سبیبل و لباسای بیریخت یا با چادر و سیبیل و ابرو بودن که اصلاً از هیچ کدومشون خوشم نمیومد.
خلاصه که خدا بدجوری زده بود تو ذوقم و هر چی بیشتر پیش میرفت و من بیشتر احساس روشنفکری بهم دست میداد خدا رو بیشتر مسخره میکردم.بعضی وقتا حتی یه چیزایی بهش میگفتم که اگه یکی به خودم میگفت قاطی میکردم.خدا شده بود سیاست، صد و ده ، .. از این چیزایی که ترجیح میدادم بهشون فکر نکنم.بعضی وقتا که کارم گیر میفتاد و راه به جایی نداشتم یواشکی رو مینداختم بهش و میگفتم اذیت نکن دیگه، درسته من بنده خوبی نیستم ولی این یه بار هوامو داشته باش.تصور ذهنی ام از خدا هم دیگر حوصله ام را نداشت اون موقع ها.من میشدم شبیه بچه گداهای کف خیابون که گیر میدن به یک آدم تروتمیز و خدا هم میشد شبیه همون آدم تروتمیز که حوصله بچه نکبت رو نداره و یک پولی میده تا گورش رو گم کنه و بچه خوشحال گورش رو گم میکرد.
خدای الانم ولی یه کم جوون تره.نه از نظر ظاهری که از نظر اخلاقی.دیگه عبوس نیست.مثل اون ناظم بداخلاق چوب دستش نگرفته ببرتم توی جهنم. یه آدم پا به سن گذاشته ی اهل حاله که منو درک میکنه.بعضی وقتا حتی بهم اجازه میده به شوخی بزنم پشت شونه ش و ناراحت هم نمیشه که تقدسش بره زیر سوال.سعی میکنم احترامش رو نگه دارم چون از من بزرگتره.ولی حساب شوخی دارم باهاش.اذیتم نمیکنه دائم بگه اینکارو بکن اونکارو نکن.غر نمیزنه بهم.روشنفکره.شبیه حمیده خیرآبادی هم نیست که الکی دل بسوزونه و مهربونسرخود باشه.بعضی وقتا احساس میکنم حوصله م رو نداره.منم به پروپاش نمیپیچم.خلاصه که خیلی کاراکتر باحالی از آب درومده.نمیدونم دقیقاً، ولی توی این برهه زمانی فک میکنم خدا دقیقاً همین شکلی باشه که من میبینم.


Sep 5, 2008

پازل

ساعت نه و نیم صبح است.از شهرداری برگشته ام و نتوانسته ام از آن جلسه کذایی نتیجه دلخواه بگیرم.به مامان زنگ میزنم قدری صحبت میکنم با او.حرفهایم که تمام شد اس ام اس میزنم که گوشی ام را میخواهم خاموش کنم و تلفن خانه را هم از پریز کشیده ام، نگران نباش.میروم سمت آشپزخانه.فنجان سفید درشت را از داخل کابینت برمیدارم و قهوه را میریزم داخلش،کشو بالایی را که مخصوص هله هوله است باز میکنم.چشمم میخورد به بسته شکلات هوش و حواس بر، بی اختیار به یاد چند جوش عصبی جدید التاسیس در چهره ام می افتم و کشو را تا نیمه میبندم.ناگهان برقی از شیطنت و بیخیالی در چشمانم احساس میکنم و چند ثانیه بعد شکلات ها کنار فنجان روی میز نهار است.
میز نهار را پر کرده ام از پازل دوهزار تکه ای که هنوز دویست تکه اش را هم نچیده ام.برایش خواب دیده ام روی دیوار.شروع میکنم به جدا کردن قسمتهای سفید و خاکستری سمت چپ، محو چیدن میشوم ، شکلات از حرارت فنجان آب میشود، با دستمال فنجان را تمیز میکنم و قهوه را سر میکشم و ته مانده اش را باقی میگذارم برای سرگرمی.نعلبکی را میگذارم روی فنجان و آنرا بر میگردانم تا برای خودش پایین بیاید.دوباره مشغول چیدن میشوم.چشمانم مانند یک عقاب پرحوصله به دنبال قطعه ها میگردد و میچینم.میچینم و شکلات میخورم و حواسم به هیچ چیز نیست جز قطعه ها.سرم را بالا می آورم ،حدوداً هزار و ششصد هفتصد تایی چیده ام.چشمم به پنجره می افتد.خدای من! به ساعت نگاه میکنم.دو نیمه شب است! چه قدر این سرگرمی کودکانه مرا فریفته خود کرد.گوشی ام را روشن میکنم. صدای اس ام اس های پیاپی دوریالی ام را می اندازد.
- واسه چی مامان؟ یکیش رو روشن بذار یه موقع کارت داشتم
- کجایی مزخرف؟ هرچی زنگ میزنم خاموشی خونه تون هم که هیچکس نیست.با بچه ها میخواستیم بریم بیرون که توی خر گند زدی.بزنگ مینیم
- بزغاله! خاموشی.. بزنگ
- رییس جمهور گفت : ملت نگران نباشند، برقها دیگه نمیره، فقط بعضی وقتا میاد .. هاهاهاها
- یه روز یه قزوینیه*****************
- تماس گرفتم موفق نشدم، نقشه ها چی شد مهندس؟ یه لطفی بکنید یه تماس با من بگیرید
- نماز و روزه همه تون قبول باشه.مارو هم دعا کنید
- سلام.کجایی؟دلم تنگ شده بود گفتم یه "پیامک" بزنم بهت.هرهرهر
- داریم برمیگردیم اصفهان.روشن کن گوشیتو دیگه مسخره. نتایج کنکور منو دادن برو ببین

چشمانم را به زور باز نگه میدارم تا شکلات آخر را هم بخورم.تقریباً گرسنه ام اما یکراست میروم توی رختخواب و سرم را میگذارم روی بالش و فالفور خوابم میبرد.
خیلی وقت بود روزی به این فارغ البالی در تقویمم ندیده بودم.