Sep 9, 2008

کاغذ ذهن

بچه که بودم خدا توی ذهنم این شکلی بود:


حتی یادم میاد یه بار توی کودکستان یه عکس همین شکلی رو کشیدم و به اون خاله هه نشون دادم و اونم لب پائینش رو گاز گرفت و گفت "خدا مرگم بده! گناه داره بچه! خدا هیچ شکلی نیست، اصلاً شکل آدما نیست، این تقریباًعکس یه آدم مومنه و نه خدا"
این شد که اون عمّامه رو توی تصوراتم از روی سر خدا برداشتم و خدا شد این شکلی:


سوم دبستان که برامون توی مدرسه جشن تکلیف گرفتن و گفتن از امروز باید این کارا رو بکنی وگرنه میری تو جهنم ، خدای تصوراتم یه کم بد اخلاق شده بود ، تقریباً شبیه اون ناظم بداخلاقه که دوم دبستان با خط کش آروم زد کف دستم:


من بزرگترمیشدم ،خدا هم عبوس تر.بعضی وقتا که یه اتفاقی بدی می افتاد پیش خودم فکر میکردم خدا این بلا رو سرم آورده چون حرفش رو گوش نکرده بودم.بعد خدا میشد شبیه اون پیرمرد کتابفروشه بین راه مدرسه که یه بار به خاطر اینکه کتاباشو ورق زدم ولی نخریدم دعوام کرد و دیگه از ترسش از اون طرف خیابون میرفتم خونه.همه ش خدا رو اخمو میدیدم و ناراحت، البته وقتایی که یه کار خوب میکردم احساس میکردم داره بهم لبخند میزنه ولی باز اخم میکرد.
دبیرستان که بودم (احتمالاً به دلایل درسی) زدم تو خط خدا و پیغمبر.خدا مهربون شده بود.شبیه قیافه حمیده خیر آبادی توی فیلما یا مثلاً یکی که وقتی میخنده صورتش چروک میخوره و ابروهاش اریب میشن و یه جور مهربونی به آدم نگاه میکنه.کلی با خدا عشق و حال میکردم ولی سعی میکردم توی ظاهر نشون ندم که کسی مسخره م نکنه.خدا پیر بود اون موقع ها.یه مرد ریش سفید مثلاً،یا یه پیرزن مهربون کپل.
بعد
از کنکور که دیگه خرم از پل گذشت کم کم احساس کردم که چه آدم مسخره ای بودم و توی دبیرستان جو زده شده بودم و بیخودی خودم رو به این قضایا محدود کرده بودم.توی دانشگاه کم کم اعتقاداتم چرخید و خدا شد شبیه یه آدم غرغرو که حوصله دیدنش رو نداشتم و دوستای خدا هم یه مشت آدم جک و جواد با ریش و سبیبل و لباسای بیریخت یا با چادر و سیبیل و ابرو بودن که اصلاً از هیچ کدومشون خوشم نمیومد.
خلاصه که خدا بدجوری زده بود تو ذوقم و هر چی بیشتر پیش میرفت و من بیشتر احساس روشنفکری بهم دست میداد خدا رو بیشتر مسخره میکردم.بعضی وقتا حتی یه چیزایی بهش میگفتم که اگه یکی به خودم میگفت قاطی میکردم.خدا شده بود سیاست، صد و ده ، .. از این چیزایی که ترجیح میدادم بهشون فکر نکنم.بعضی وقتا که کارم گیر میفتاد و راه به جایی نداشتم یواشکی رو مینداختم بهش و میگفتم اذیت نکن دیگه، درسته من بنده خوبی نیستم ولی این یه بار هوامو داشته باش.تصور ذهنی ام از خدا هم دیگر حوصله ام را نداشت اون موقع ها.من میشدم شبیه بچه گداهای کف خیابون که گیر میدن به یک آدم تروتمیز و خدا هم میشد شبیه همون آدم تروتمیز که حوصله بچه نکبت رو نداره و یک پولی میده تا گورش رو گم کنه و بچه خوشحال گورش رو گم میکرد.
خدای الانم ولی یه کم جوون تره.نه از نظر ظاهری که از نظر اخلاقی.دیگه عبوس نیست.مثل اون ناظم بداخلاق چوب دستش نگرفته ببرتم توی جهنم. یه آدم پا به سن گذاشته ی اهل حاله که منو درک میکنه.بعضی وقتا حتی بهم اجازه میده به شوخی بزنم پشت شونه ش و ناراحت هم نمیشه که تقدسش بره زیر سوال.سعی میکنم احترامش رو نگه دارم چون از من بزرگتره.ولی حساب شوخی دارم باهاش.اذیتم نمیکنه دائم بگه اینکارو بکن اونکارو نکن.غر نمیزنه بهم.روشنفکره.شبیه حمیده خیرآبادی هم نیست که الکی دل بسوزونه و مهربونسرخود باشه.بعضی وقتا احساس میکنم حوصله م رو نداره.منم به پروپاش نمیپیچم.خلاصه که خیلی کاراکتر باحالی از آب درومده.نمیدونم دقیقاً، ولی توی این برهه زمانی فک میکنم خدا دقیقاً همین شکلی باشه که من میبینم.