Sep 5, 2008

پازل

ساعت نه و نیم صبح است.از شهرداری برگشته ام و نتوانسته ام از آن جلسه کذایی نتیجه دلخواه بگیرم.به مامان زنگ میزنم قدری صحبت میکنم با او.حرفهایم که تمام شد اس ام اس میزنم که گوشی ام را میخواهم خاموش کنم و تلفن خانه را هم از پریز کشیده ام، نگران نباش.میروم سمت آشپزخانه.فنجان سفید درشت را از داخل کابینت برمیدارم و قهوه را میریزم داخلش،کشو بالایی را که مخصوص هله هوله است باز میکنم.چشمم میخورد به بسته شکلات هوش و حواس بر، بی اختیار به یاد چند جوش عصبی جدید التاسیس در چهره ام می افتم و کشو را تا نیمه میبندم.ناگهان برقی از شیطنت و بیخیالی در چشمانم احساس میکنم و چند ثانیه بعد شکلات ها کنار فنجان روی میز نهار است.
میز نهار را پر کرده ام از پازل دوهزار تکه ای که هنوز دویست تکه اش را هم نچیده ام.برایش خواب دیده ام روی دیوار.شروع میکنم به جدا کردن قسمتهای سفید و خاکستری سمت چپ، محو چیدن میشوم ، شکلات از حرارت فنجان آب میشود، با دستمال فنجان را تمیز میکنم و قهوه را سر میکشم و ته مانده اش را باقی میگذارم برای سرگرمی.نعلبکی را میگذارم روی فنجان و آنرا بر میگردانم تا برای خودش پایین بیاید.دوباره مشغول چیدن میشوم.چشمانم مانند یک عقاب پرحوصله به دنبال قطعه ها میگردد و میچینم.میچینم و شکلات میخورم و حواسم به هیچ چیز نیست جز قطعه ها.سرم را بالا می آورم ،حدوداً هزار و ششصد هفتصد تایی چیده ام.چشمم به پنجره می افتد.خدای من! به ساعت نگاه میکنم.دو نیمه شب است! چه قدر این سرگرمی کودکانه مرا فریفته خود کرد.گوشی ام را روشن میکنم. صدای اس ام اس های پیاپی دوریالی ام را می اندازد.
- واسه چی مامان؟ یکیش رو روشن بذار یه موقع کارت داشتم
- کجایی مزخرف؟ هرچی زنگ میزنم خاموشی خونه تون هم که هیچکس نیست.با بچه ها میخواستیم بریم بیرون که توی خر گند زدی.بزنگ مینیم
- بزغاله! خاموشی.. بزنگ
- رییس جمهور گفت : ملت نگران نباشند، برقها دیگه نمیره، فقط بعضی وقتا میاد .. هاهاهاها
- یه روز یه قزوینیه*****************
- تماس گرفتم موفق نشدم، نقشه ها چی شد مهندس؟ یه لطفی بکنید یه تماس با من بگیرید
- نماز و روزه همه تون قبول باشه.مارو هم دعا کنید
- سلام.کجایی؟دلم تنگ شده بود گفتم یه "پیامک" بزنم بهت.هرهرهر
- داریم برمیگردیم اصفهان.روشن کن گوشیتو دیگه مسخره. نتایج کنکور منو دادن برو ببین

چشمانم را به زور باز نگه میدارم تا شکلات آخر را هم بخورم.تقریباً گرسنه ام اما یکراست میروم توی رختخواب و سرم را میگذارم روی بالش و فالفور خوابم میبرد.
خیلی وقت بود روزی به این فارغ البالی در تقویمم ندیده بودم.