May 30, 2008

برو سفر...یه حال و هوایی عوض میکنی

بسته سیگارش را از روی میز برداشت و رفت به سمت ساحل. از دور که نگاهش میکردی کف دستش را گذاشته بود روی ماسه ها و تکیه داده بود روی آن و دست دیگرش می آمد طرف صورتش و دور میشد و دود سفید اطرافش را میگرفت. چند باری سنگ برداشت و پرتاب کرد به سمت دریا.جای سنگ روی آب فرو میرفت و محو میشد. بلند شد پشت لباسش را تکاند و ایستاد به سمت دریا و نگاه کرد.دستانش را پشت سرش قلاب کرده بود و آرنجهایش رو به بالا بود.چند قدم عقب عقب آمد و برگشت به سمت ویلا. پنجره را باز کرد و نشست رو به بیرون،پاهایش را از سنگ لبه آویزان کرد و شروع کرد به خوردن آلو جنگلی ها. چشم راستش که نیمه باز میشد طعم ترش آلو ها را میشد چشید.هسته هایش را محکم تف میکرد به روی ماسه ها. میخواست تلافی افکارش را بر سر هسته ها خالی کند.آخرین هسته را با تمام وجود پرتاب کرد به سمت دریا و سرش را گرفت میان دو دستش و چشمانش را بست تا صدای موجها را بهتر بشنود.دراز کشید روی همان لبه پنجره و خورشید و ماه را که با هم در آسمان دیده میشدند با چشمانش بهم گره زد.خورشید که کامل غروب کرد دستش را از زیر چانه اش برداشت وبرگشت کنار ساحل و قلیان سرکهنه را از روی تخت چوبی برداشت و زیراندازش را پهن کرد روی تخت و متکای کوچک را گذاشت زیر سرش. خیره شد به ستاره ها. پهلو به پهلو که میشد آهی کشید و زیر لب به سگهای حلول کرده در روحش گفت : "شما را به توله هایتان قسم بگیرید بخوابید بگذارید من هم یک چرت بخوابم."

May 27, 2008

...

مراسم که تمام شد هنوز باور نکرده بودم . فقط هفده سال داشت. مات و مبهوت بلند شدم از جمعیت فاصله گرفتم. چشمم افتاد به نوشته های قبرهای کناری.
طلوع هزار و سیصد و شصت و هفت ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و سه...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و یک ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و دو ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و پنجاه و هشت ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و یک ...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
طلوع هزار و سیصد و شصت و پنج...غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت
.
.
کم کم داشت باورم میشد
طلوع هزار و سیصد و هفتاد
غروب هزار و سیصد و هشتاد و هفت

May 22, 2008

لطفاً خفه

قانون جنگل
ضعیف ، بازنده
قویِ زرنگ ، برنده
قویِ بی عرضه ، لطفاً خفه

قانون آفرینش
مذکرِ هردمبیل ، برنده
مونثِ بلبرینگ ، برنده
مونثِ آکبند ، لطفاً خفه

قانون راهنمایی رانندگی
راننده ی خانم فقط با مقنعه ، برنده
چراغ قرمز فقط با پلیس و دوربین ، برنده
لاین یک ، لطفاً خفه

قانونِ ارشاد
شپشویِ نمونه ، برنده
وحشیِ تشنه ، برنده
سردار ، لطفاً خفه

قانون مملکت
فقر بامبو شده ، برنده
مغز فراری شده ، برنده
گوسفند های قربانی شده ، بازنده
آقای دکتر ، لطفاً خفه


May 2, 2008

جمعه ی زهرماری

حوصله قیافه آدمها را ندارم
برای همین امروز یا سرم توی برگه های صورت وضعیت بوده و یا جلوی مانیتور
به خدا حوصله ی هیچکسی را ندارم
حوصله ی کار و صبح شنبه را هم ندارم
شاید فردا گوشیم را خاموش کنم
شاید فردا صبح زود بی خبر بزنم بروم شمال
از آنجا زنگ بزنم بگویم : مامان من شمالم دست از سرم بردار
شاید هم نروم
بنشینم داخل خانه و از ظهر که به خانه برمیگردد به غرولند هایش گوش کنم تا شب
یا بروم از صبح اتوبان کشوری را بدوزم به صیاد و همت و آقا بابایی تا آخر شب که خسته بشوم و هنوز به خانه نرسیده چشمهایم را ببندم
یا بروم پیش یک دکتر علفی
یا بروم پیش یک فالگیر تا روی پیشانیم را بخواند
یا شاید هم بروم توی یک پارک بنشینم کنار حوض و فواره آنقدر روزنامه بخوانم تا وقتی که از زور نگاه و متلک کلافه بشوم.
یا مثل بچگیم برای خودم نامه بنویسم بیندازم توی صندوق پست و منتظر بمانم تا نامه ام به دستم برسد
یا بنشینم یکجا سه بسته سیگار را با ته سیگار روشن کنم ببینم کی قلبم درد میگیرد
شاید هم بروم پیاده روی کنم تا سرحد مرگ
یا بروم یک امامزاده ای جایی چادرم را سر کنم یک گوشه دو رکعت نماز بخوانم و ...
.
نمی دانم