May 2, 2008

جمعه ی زهرماری

حوصله قیافه آدمها را ندارم
برای همین امروز یا سرم توی برگه های صورت وضعیت بوده و یا جلوی مانیتور
به خدا حوصله ی هیچکسی را ندارم
حوصله ی کار و صبح شنبه را هم ندارم
شاید فردا گوشیم را خاموش کنم
شاید فردا صبح زود بی خبر بزنم بروم شمال
از آنجا زنگ بزنم بگویم : مامان من شمالم دست از سرم بردار
شاید هم نروم
بنشینم داخل خانه و از ظهر که به خانه برمیگردد به غرولند هایش گوش کنم تا شب
یا بروم از صبح اتوبان کشوری را بدوزم به صیاد و همت و آقا بابایی تا آخر شب که خسته بشوم و هنوز به خانه نرسیده چشمهایم را ببندم
یا بروم پیش یک دکتر علفی
یا بروم پیش یک فالگیر تا روی پیشانیم را بخواند
یا شاید هم بروم توی یک پارک بنشینم کنار حوض و فواره آنقدر روزنامه بخوانم تا وقتی که از زور نگاه و متلک کلافه بشوم.
یا مثل بچگیم برای خودم نامه بنویسم بیندازم توی صندوق پست و منتظر بمانم تا نامه ام به دستم برسد
یا بنشینم یکجا سه بسته سیگار را با ته سیگار روشن کنم ببینم کی قلبم درد میگیرد
شاید هم بروم پیاده روی کنم تا سرحد مرگ
یا بروم یک امامزاده ای جایی چادرم را سر کنم یک گوشه دو رکعت نماز بخوانم و ...
.
نمی دانم