Feb 2, 2009

بازگشت گودزيلا

تقریباً دوازده سيزده سال پیش من طی یک عملیات انتحاری شروع کردم به نوشتن روزانه ی خاطراتم توی یه دفترچه. بعد از یه مدت روزانه نویسی تبدیل به هفته نویسی شد و ماه نویسی و سال نویسی و توی این پنج شش سال اخیر کلاً فراموش شده بود. چند روز پیش توی انبار کتابهام دنبال یه جزوه برای یکی از دوستام میگشتم که چشمم خورد به اون دفترچه و چند ساعتی همونجا مثل فیلمهای سینمایی خارجی توی دهکده که یه نفر یه دفترچه خاطرات پیدا میکنه و روی علفهای طویله دراز میکشه و میخونه و صحنه های فیلم براش تداعی میشه شروع کردم به خوندن.
دلم میخواد یه مدت جدی جدی برگردم به اون سالها.قشنگ بود. روح داشت. میتونستم راحت احساساتی بشم. میتونستم راحتتر خریت کنم. خدا توی نوشته هام دوست داشتنی تر از الان بود. حتی بلد بودم شعر بگم. ذهنم خالی تر بود.
نمیدونم چی شد که اینقدر گه شدم ...

پ.ن : همين و يه چند تا اتفاق ديگه باعث شد كه دوباره آدرس اينجا رو برگردونم سر جاش