Oct 12, 2007

رها



یه روز پنج شنبه ...دم دمای غروب ... فاصله مبداء تا ماشین....به مقصد معلوم ... مطابق معمول ... داشتم برای خودم برنامه کار و کوفت و درد رو به هم گره میزدم ... به اوج که رسیدم ... صدائی من رو به محیط برگردوند ... یه مرد با یه ویولن ... و یه صدای دلنشین . قدمهامو آروم کردم . چند لحظه ای بی اختیار ایستادم ... و مسیرمو کج کردم ... دقیقاً مخالف مسیر من بود ... رفتم ... گوش دادم ... خوب گوش دادم ... وقتی تموم شد ... دستمو بردم سمت کیفم ... و اولین اسکناسی که دستم اومد رو ... گذاشتم توی جیب سمت راستش ... دیر شده بود . به اون طرف خیابون رفتم ، سوار تاکسی شدم ... و برگشتم.

یه روز پنج شنبه

دم دمای غروب

روی سی و سه پل

وقتی که آسمون یه ترکیب فریبنده از رنگ سرمه ای و نارنجیه

و زاینده رود آبی آبی

وقتی که دارم تند تند و بی وقفه افکار طوفان زده ام رو مرور میکنم و بهشون مجال میدم

اگه یه نفر بر خلاف مسیر من

با سازش

و صدای مسحور کننده ش

بتونه این آهنگ رو

با همین حال و هوا بخونه

مسیر رو از من بگیره

و مجال رو از ذهن

دست میبرم سمت کیفم

...

و بعد از اون مطمئنم

که باید پیاده برگردم