یه روز پنج شنبه ...دم دمای غروب ... فاصله مبداء تا ماشین....به مقصد معلوم ... مطابق معمول ... داشتم برای خودم برنامه کار و کوفت و درد رو به هم گره میزدم ... به اوج که رسیدم ... صدائی من رو به محیط برگردوند ... یه مرد با یه ویولن ... و یه صدای دلنشین . قدمهامو آروم کردم . چند لحظه ای بی اختیار ایستادم ... و مسیرمو کج کردم ... دقیقاً مخالف مسیر من بود ... رفتم ... گوش دادم ... خوب گوش دادم ... وقتی تموم شد ... دستمو بردم سمت کیفم ... و اولین اسکناسی که دستم اومد رو ... گذاشتم توی جیب سمت راستش ... دیر شده بود . به اون طرف خیابون رفتم ، سوار تاکسی شدم ... و برگشتم.
یه روز پنج شنبه
دم دمای غروب
روی سی و سه پل
وقتی که آسمون یه ترکیب فریبنده از رنگ سرمه ای و نارنجیه
و زاینده رود آبی آبی
وقتی که دارم تند تند و بی وقفه افکار طوفان زده ام رو مرور میکنم و بهشون مجال میدم
اگه یه نفر بر خلاف مسیر من
با سازش
و صدای مسحور کننده ش
بتونه این آهنگ رو
با همین حال و هوا بخونه
مسیر رو از من بگیره
و مجال رو از ذهن
دست میبرم سمت کیفم
...
و بعد از اون مطمئنم
که باید پیاده برگردم
|