Apr 16, 2010

تف به این زندگی سگی

اونقدر حالم گرفته ست که حتی نمیدونم چی میخوام بنویسم. کفشهام رو شستم و عمودی تکیه ش دادم به نرده های تراس اتاقم تا صبح بپوشم برم دنبال کثافتکاری روزمره. حالم از آدمای دور و برم به هم میخوره. حالا نه در این حد ولی حوصله هیچکس رو ندارم. کمتر پیش میاد من حوصله آدما رو نداشته باشم. یه مشت آهنگ مزخرف سوزناک ریختم توی لیست مدیا پلیر،هدست رو تا آخرین درجه بلند کردم زل زدم از پنجره به چراغای شهر. به نم نم بارون، به چراغ سقفی اتاقم، به فیسبوک، به فیگوری که این مجسمه روی میز گرفته به خودش، به مانتو جدیده که خریدم و فردا میخوام بپوشمش، به دیکشنری لانگمن، به عکس این زنیکه هرزه روی دیوار، به میز آرایشی که صبح به صبح میشینم پشتش، به بوم دست نخورده که سالهاست افتاده این گوشه، به اتفاقها و حرفهایی که دارکوب مغزم داره یکی یکی محکم میکوبه روشون، به خوابی که به چشمم نمیاد امشب، به اون روی مزخرف آدمیزاد، به صحنه های پشت سر هم، به لحظه هایی که ازشون متنفرم. به خودم توی آینه وقتی که چشمام خسته ست و گوشه هاش یه برق خستگی می افته.

دلم بد گرفته امشب...