Apr 21, 2009

جرز ديوار

يك ريز بادام ميخورد و تند تند حرف ميزد. يك بطري آب معدني هم دستش بود و نفس كه كم مي آورد به جاي هوا چند قلپ آب بالا ميرفت.با همه هياهويي كه داشت چند لحظه سكوت كرد و گفت :"ميدوني چيه؟"

ميدانستم چيست.برايم تعريف كرده بود كه خودش از معشوقه اش خواسته تركش كند و طرف خيلي رمانتيك گفته بوده كه بدون او ميميرد و زندگي برايش بي معنا ميشود و از اين اراجيفي كه ميگويند و عذاب وجدان ميسازند و دوازده ساعت بعد خيلي اتفاقي در خيابان صد و چهل و دوم ديده بوده كه روي پله ها نشسته و با "اون ايكبيري" عشق بازي ميكند و همه حرفهايي را كه فكر ميكرد در دنيا فقط از زبان يك نفر و براي شخص خودش سروده شده بوده را از زبان همان يك نفر براي "اون ايكبيري" شنيده بوده.

زياد مشتاق نبودم ولي مشتاقانه گفتم "چيه؟" حدسم اشتباه بود.

تكيه كلامش بود و هر حرفي كه ميخواست با توضيحات شخصي و صادقانه اش بگويد قبلش ميگفت ميدوني چيه؟ گفتم "چيه؟" گفت " دلم يه غذاي معركه ميخواد با سالاد فصل ، نظرت چيه؟" گفتم "ميتركي بچه!" از وقتي با من شروع به قدم زدن كرده بود تقريبا دو كيلويي بادام زميني را پشت هم خورده بود.اوه! اگر من يك پنجمش را هم ميخوردم منفجر ميشدم ! گرسنه بودم و پيشنهادش را قبول كردم.درست يك كيلومتري جايي كه بوديم يك رستوران ايتاليايي بود كه غذاهاي محشري داشت....

حسابي خورده بودم و شكمم به اندازه فاصله يك سوراخ كمربند جلو آمده بود.نشستيم روي سنگهاي پارك كوچكي كه آن نزديكيها بود و با فندك بزرگي كه داشت سيگارم را روشن كردم و پاكت خالي اش را پرت كردم طرف سبد زباله اي كه چند قدمي ما بود.هميشه اينجور مواقع "سوتي" ميدهم.هدف گيريم افتضاح است. نگاه فلسفي اي انداخت و پوزخند زد. يك لحظه احساس كردم پوزخندش چقدر واقعي بود و در نظر گرفتم كه اگر به معشوقه اش هم همين طور پوزخند زده باشد چقدر برايش سنگين تمام ميشود!